داستان عاشقانه واقعي

★ ☆ روزگار تلخ ★ ☆

حتی یک هفته بعد که خانوادم تصمیم گرفتند که برای دیدن
خالم و بچه هاش به شهرستان برن من تصمیم گرفتم که پیش بابام خونه بمونم و همراه
اونها نرم که با تعجب خانوادم روبو شدم آخه قبلا وقتی می خواستیم به شهرستان بریم
اول همه من وسایلم رو آماده می کردم خلاصه با آوردن چند تا بهونه مامانمو راضی کردم
که خونه بمونم.این یک هفته که خونه بودم بابام که به بیرون میرفت و من تنها تو خونه
می موندم و بلند بلند گریه می کردم.خیلی اون روزها اوضاع روحیم به هم ریخته بود.
حتی فکر از دست دادن آرزو داشت منو دیوونه می کرد.همش فکر می کردم که خانواده ی
عمم چه جوابی به خواستگار آرزو که پسر عموی آرزوبود میدن.اون موقع من هفده
سالم بود وآرزو حدود سیزده سالش بود اما از نظر جسمی خیلی بیشتر از یکدختر
سیزده ساله به نظر می یومد.تا اینکه خانوادم از سفر برگشتن و بعد از یکی دو هفته
که به خونه ی اونا رفتیم متوجه شدم که خانواده ی عمم به خواستگار آرزو جواب
منفی دادند و معتقد بودن که آرزو باید درسشو ادامه بده و بعد از طی کردن مراحل
عالی دانشگاهی در مورد ازدواج او صحبت کنند.اون وقت بود که انگاری تمامی دنی
را بهم داده بودند.اون موقع بود متوجه شدم که خیلی بیشتر از گذشته دوستش دارم.
اما همه ی ناراحتی من این بود که هر وقت که میدیدمش جز سلام چیز دیگه ای رو
جرات نمی کردم که به زبون بیارم.تا اینکه تصمیم گرفتم موضوع علاقه ی خودمو
نسبت به آرزو به مادرم وآبجیم در جریان بذارم آما هنوز که هنوزه جرات این کار را
هم پیدا نکردم.اما مطمئن هستم که اونها یه جورایی از رفتارم متوجه شدن که من به
آرزو علاقه مندم.البته این رو از خودم بگم که درخانواده اقوام همه منو یک پسر
آروم و مودب می دونند.و همه منو یه جورایی دوست دارند و هر جا که میریم از من
تعریف و تمجید می کنند و من هم سعی کردم واقعا همونطوری باشم که ازم تعریف می کنند.
در ضمن با اینکه نتونستم با آرزو رابطه ای صمیمانه پیدا کنم اما با پدر آرزو را بطه ی
فوق العاده صمیمانه ای پیدا کرده بودم که الان هم پا برجاست و حتی بهتر هم شده.
اوایل تابستون پارسال بود که بابای آرزو واسه کاری که شهرستان براش پیش اومده
بودچند روزی به شهرستان رفت. فردای اون روز بود که من داخل کافی نت نشسته بودم
که صدای موبایلم به صدا در اومد.بابای آرزو بود و از اونجایی که آرزو به کلاس های
تابستانه می رفت بابای آرزو از من خواست که برم دنبال آرزو و آرزو را سر کلاس ببرم.
نگاری که دنیا را بهم داده بودند و من با خوشحالی قبول کردم و سریع به خونه ی اون ها
رفتم و زنگ زدم خود آرزو پشت آیفون با صدای دلنشینش بعد از سلام و احوالپرسی گفت
که آقا ... میشه یه ربع ساعت دیگه بیای دنبالم؟.منم با کمال میل قبول کردم و چون
فاصله ی خونه ما با اونا چند کوچه بیشتر نبود از فرصت استفاده کردم و سریع رفتم
خونه و بهترین لباسامو بوشیدم و یه عطر خوشبو هم به خودم زدم و سریع رفتم دنبال
آرزو خیلی استرس داشتم آخه برای اولین باربود که آرزو را یک قدمی خودم می خواستم 
حس کنم.زنگ زدم دیدم آرزو اومد دم در صورت زیبای او از همیشه زیبا تر شده بود.
حس عجیبی داشتم که تا به حال هیچوقت اونو تجربه نکرده بودم.بلاخره سوار موتورم شد
و شروع به حرکت کردیم توی راه همش به خودم می گفتم یعنی اون روز می رسه که
من به عشقم یعنی آرزو برسم و اونو پشت سرم سوار کنم ودوتایی بیرون بریم؟؟یعنی میشه
من آرزو را برای همیشه واسه خودم داشته باشم؟؟ توی این فکرها بودم که به آموزشکده ای
که آرزو کلاس داشت رسیدیم.خیلی زود گذشت اما از این خوشحال بودم که چند ساعت بعد
باید می رفتم دنبالش و اونو به خونه می بردم.حدود یک ساعت و ربع بعد باز بابای آرزو
زنگ زد و گفت که که چند دقیقه ی دیگه آرزو تعطیل میشه و من باز باید برم دنبالش.
من که همون اطراف آموزشگاه بودم سریع خودمو به اونجا رسوندم و بعد از چند دقیقه
دیدم که آرزو همراه دیگر دوستاش دارند تعطیل میشن و آرزو اومد به طرف من و سوار
موتورم شد و به طرف خونشون حرکت کردیم و من سعی کردم از راهی برم که طولانی تر
باشه .در طول راه خیلی سعی کردم که که از احساسم نسبت بهش حرف بزنم اما ترس اینکه
ناراحت بشه و برای همیشه از دستش بدم منو از این کار منصرف کرد.
حدود دو سه روز که بابای آرزو شهرستان بود هر روز به دنبال آرزو می رفتم و اونو
به کلاس می بردم.این چند روز از بهترین روز های زندگیه من بود.تا اینکه بابای آرزو
از شهرستان برگشت و دیگه من نمی تونستم که به دنبال آرزو برم..واقعا تا کی دو هفته
برام سخت بود.آخه این چند روز دیگه بهش عادت کرده بودم.
یکی دو ماه بعد به دیدن خانواده ی خالم رفتیم و یک هفته ای را شهرستان موندیم.بر عکس
دختر عمم آرزو که هیچ وقت بیشتر چند کلمه حرف با هم نمی زدیم من و دختر خالم خیلی با
هم صمیمی بودیم و زیاد با هم شوخی میکردیم.(فرشته)دختر خالم که البته فرشته هم اسم
مستعاری هست که من واسه دختر خالم انتخاب کردم اون مدت به من زیاد اس ام اس میزد
و اس ام اس بازی های ما باعث شد که رابطمون صمیمی تر از گذشته بشه.تا این که یک
روز بهم اس ام اس زد که آرزو خانوم حالش خوبه؟؟من که داشتم از تعجب شاخ در می آوردم
آخه منی که در این مورد حتی با مادرو آبجیم هم صحبت نکرده بودم و به صورت یک راز
توی دلم پنهان کرده بودم آخه چطور فرشته متوجه شده بود؟؟؟جوابی بهش ندادم تا اینکه
دوباره بهم اس ام اس داد که تو آرزو را دوست داری؟ اول سعی کردم که خودمو به اون
راه بزنم و گفتم کدوم آرزو؟؟تا این که بهم گفت اگه دوست نداری چیزی بگی اشکال نداره
من دیگه چیزی نمیپرسم.منم که دیدم فرشته بهترین کسی هست که می تونم باهاش درد و
دل کنم و از اون گذشته خیلی دوست داشتم بدونم که چطور متوجه شده بود که من آرزو
را دوست دارم تصمیم گرفتم که رازم را با اون در میان بذارم .رازی که تا حالا با هیچکس
در میون نذاشته بودم .بهش اس ام اس دادم که باشه جوابتو میدم ولی اول باید قول بدی
در این مورد "حتی" با آبجیم که خیلی با هم صمیمی بودند و هنوز هستند حرف نزنه.
اونم بهم قول داد و من تمام داستانی که در بالا نوشتم را براش تعریف کردم.ازش خواستم
که یه جورایی منو برای رسیدن به آرزو کمک کنه.که اون هم بهم قول داد که تا جایی که
می تونه بهم کمک کنه.بعد ازش در مورد اینکه چطور متوجه احساس من نسبت به آرزو
شده؟ گفت که ازآبجیم شنیده که خانوادم آرزو را واسه ی من انتخاب کردند.اون فکر
می کرد که من از این انتخاب خانوادم با خبر هستم .اول ناراحت شدم که چرا خانوادم
از این موضوع با من حرفی نزدند اما از اینکه متوجه شدم که خانوادم هم آرزو را
واسه ی من انتخاب کردند خیلی خوشحال شدم. فرشته با این خبرش خیلی منو خوشحال
و امیدوار کرد. از اون به بعد دیگه اون منو داداشی و من اونو آبجی صدا می کردم و من
این را واقعا ازصمیم قلبم میگم که اگه از آبجی خودم بیشتر دوستش نداشته باشم کمتر هم
دوستش ندارم.آخه اون توی این مدت خیلی به من امیدواری داد وهمش و همیشه به من میگه
که مطمئن باش که تو به آرزو میرسی.شاید باورتون نشه ولی هر وقت که با فرشته که واقعا
مثل فرشته هاست صحبت می کنم به رسیدن به آرزو بیشتر امیدوار میشم.خلاصه الان که
حدود 19سالم شده و آرزو حدود 15سال داره.هنوز نتونستم در مورد آرزو با خانوادم صحبت
کنم .خیلی سخته که یکی رو دوست داشته باشی ولی نتونی بهش بگی وحتی ندونی که احساس
اون نسبت به تو چیه؟آخه همینطور که من نمی تونم توی صورت دلنشین آرزو نگاه کنم اون هم
همینطور هست و وقتی که به من نگاه می کنه یه جورایی حال منو پیدا می کنه.نمی دونم که از
علاقه ی اون نسبت به من هست یا بر عکس.الان هم مثل همیشه منتظر آخر هفته ها میشینم
تا باز آرزو راببینم.آخه فقط آخر هفته ها فرصت پیش میاد که اونو ببینم.
ای کاش میدونستم که آرزو منو دوست داره یانه.این خیلی سخته که آدم یه نفرو تا پای جان
دوست داشته باشه ولی از احساس اون نسبت به خودش با خبر نباشه ، تقریبا آدم دیوونه می شه.

انتظار خیلی سخته فراموش کردن هم خیلی سخته اما این که ندونی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی
ازهمه سخت تره.اما اگه بدونم که آرزو منو دوست داره حاظرم تموم عمرم رو برای بدست آوردنش صبر کنم..
از این که طولانی بود و خستتون کردم معذرت می خوام.

به امید روزی که همه ی عاشق و معشوق ها به هم برسند و خوشبخت زندگی کنند.
به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است که هر که گوید دل به دل راه دارد
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد


نظرات شما عزیزان:

الهه
ساعت9:09---15 اسفند 1391
سلام مهسا جان واقعا زیبا بود الهی که همه عشاق به وصال برسن و خوشبخت بشن

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






+ تاريخ سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, | ساعت12:38 | نويسنده mahsa,sh |


به نام خالق خوبي ها و زيبايي ها سلام من مهسا هستم 18 سالمه از شهر زيباييي بندر گناوه از اينكه به وبلاگ من سر زديد متشكرم اميدوارم لحظات خوشي را در وبلاگ من سپري كنيد.
ρrǿ.Ғ/ Є-м/ Ĥōмз

LinkTitle
عینک آفتابی مردانه
افزایش بازدید / تبادل لینک اتوماتیک رنک افزا با رتبه های 3 گوگل / تبادل لینک هوشمند
سايت تبادل لينك
حواله یوان به چین
خرید از علی اکسپرس
دزدگیر دوچرخه
الوقلیون

Archive
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391

Authors
mahsa,sh

Link
˙·٠•●♥یه دخی تنــــها♥●•٠·˙
گن لاغری
زندگي شيرين (احسان جوووووون)
يكي بود يكي نبود(فرناز جووووووووووون)
ღ♥ღ قایق کوچولوی من ღ♥ღ
شبکه ی اجتماعی کاربریاب
سفارش ساعت مچی
فروشگاه عینک افتابی
خط خطی های من...(صونا جوووووووون)
✿nilofaridarbaran✿(ابجی نیلوفر جون)
ღ♥ღتنها درخت جزيرهღ♥ღ(اقا رضا)
♥ღfreezing heart
ღ♥ღخاطرات روزانه ما 4 تاღ♥ღ
دوست داری شب عروسیت یه عروس رویایی بشی؟پس کلیک کن
بهترین وزیباترین عشقم
ღ♥ღ اشڪِـ پـنـهـاטּ ღ♥ღ(امیرحسین)
خريد ساعت مچي
يه گوشه دنج
خرید عینک افتابی
تنهایی(اقا مراد)
روزی روزگاری...(اقا سعید)
تك دختر
مهارت های زندگی
کلبه یه تنهایی(ارش جان)
عشق و گریه(مهسا و پارسا)
آنوشکای من (فرشته جوووووون)
عينك ويفري
دانلود بازي كم حجم
خرید عینک افتابی
هميشه انلاين
همه در هم
کلبه عاشقانه ی ما12تا
عینک ریبن
پخش آنلاین و دانلود فلیم و کلیپ در WeTheO.com
افزایش بازدید / تبادل لینک اتوماتیک رنک افزا با رتبه های 3 گوگل / تبادل لینک هوشمند
آوای سکوت
سايت تبادل لينك
بیقرار توأم و در دل تنگــــم گله هاست...
فارغ از عشق
ساعت دلتنگي من
دلنوشته هاي خاكي من
عاشقانه
%عشق من وتو%
تنهایی من
احســـ ــاس بارانـــــی
دلنوشته
خرید عینک افتابی
دختر استقلالي
عشق در يك كلام
ساعت مچی زنانه
كارت پستال درخواستي قاصدك
.....تنهايي
گذر عمر
اوای سکوت
چت روم ايرانسلي ها
خرید ساعت کاسیو
ساعت مچی مردانه کاسیو
وبلاگ درهم بر هم
اموزش هاي گوناگون در بازار يابي
كيان اسپورت
<نمکدون>
عشق هرگز نمی میرد
life(اقا کاوه)
شبكه بزرگ مجازي معين چت
دختري در مه(فرناز جووووووون)
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان روزگار تلخ و آدرس bitterdays.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






Designed by

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 46
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 52
بازدید ماه : 336
بازدید کل : 68391
تعداد مطالب : 127
تعداد نظرات : 191
تعداد آنلاین : 1



دوستت دارم-علي جهانيان

كداهنگ براي وبلاگ









































کد ساعت فلش


دریافت کد قفل کلیک راست

کد کج شدن تصاویر

کد متحرک کردن عنوان وب